در پند و شکوای دنیای فانی و در رجب 1430 تقدیم نمودم:
عُمری است که دل دارم و دلدار ندارم
عُمری است که بی کس شده و یار ندارم
در خلوتِ عشق و به سرای جَدَلِ خود
چندی است که با عقل ، سر و کار ندارم
پایانِ شبِ تار و سیه روزی ایام
دیگر به سرایم غمِ عَیّار ندارم
بگذشت زمانِ طرب و رندی ومستی
شه نیستم و قلعه و دربار ندارم
دل ، گشته حزین و غمِ دل ، پاره جگر کرد
غم بر سرِ عشق است و مددکار ندارم
پندی که سحرگاه ، نسـیم از بَرِ من کرد
این بود که شادم چو هوادار ندارم